معنی انگور خشک

حل جدول

انگور خشک

کشمش


انگور خشک شده

مویز

سیج، مویز

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

انگور

انگور


خشک

خشک

فرهنگ عمید

انگور

میوۀ خوشه‌ای با دانه‌های آب‌دار و شیرین به رنگ‌ها و انواع گوناگون،
درخت این میوه، تاک، مو، رَز،
* انگور عسکری: (زیست‌شناسی) نوعی انگور که دانه‌های ریز و پوست نازکِ سبز دارد،
* انگور صاحبی: (زیست‌شناسی) نوعی انگور که دانه‌هایش درشت و سرخ‌رنگ است،
* انگور خلیلی: (زیست‌شناسی) نوعی انگور که دانه‌های آن درشت‌تر از انگور عسکری است،
* انگور یاقوتی: (زیست‌شناسی) نوعی انگور که دانه‌هایش ریز، گرد، سرخ‌رنگ، و به‌هم‌چسبیده است،


خشک

[مقابلِ خیس] فاقد رطوبت: دستمال خشک،
بی‌آب: رود خشک،
فاقد تازگی: سبزی خشک،
فاقد ترشح طبیعی: دهان خشک، سرفهٴ خشک،
فاقد نرمی: فنر خشک، بدن خشک،
[مجاز] پژمرده (گیاه): گل خشک،
[عامیانه، مجاز] دارای حالت جدی و غیردوستانه: رفتار خشک،
(بن مضارعِ خشکیدن) = خشکیدن
(اسم) [عامیانه، مجاز] در حمام‌های عمومی، لُنگ بدون رطوبت و معمولاً تمیز،
[قدیمی، مجاز] خالص، بی‌غش: زر خشک،
۱۱. [قدیمی، مجاز] لاغر،
۱۲. [قدیمی، مجاز] اندک،
۱۳. [قدیمی] خشکی، زمین،

لغت نامه دهخدا

انگور

انگور. [اَ] (اِ) میوه ٔ رز. میوه ٔ مو. این میوه بصورت یک خوشه ٔ مرکب از دانه هاست که هریک را حبه یا دانه ٔ انگور گویند و آنها بشکل کروی، بیضوی، تخم مرغی برنگها و به اندازه های مختلف اند. (فرهنگ فارسی معین). عنب. در خبر است که آدم و حوااول چیزی که در بهشت تناول کردند انگور بود لاجرم درعیش و نشاط افتادند و آخر آنچه خوردند گندم است ناچار درهای غم و غصه بر روی روزگار خود گشادند از اینجاست که گفته اند انگور سبب شادی و راحت است و گندم مایه ٔ اندوه و محنت. (آنندراج). این میوه از قدیمترین روزگار در ایران وجود داشته و دارای انواع مختلف بوده است چنانکه آذربایجان و قزوین هم اکنون هریک هشتاد نوع انگور دارد. (از یادداشت مؤلف): زمین و آب و هوای فلسطین با تاک کمال موافقت را داشته و دارد و انگور آنجا از جمله میوه های نیک و مقبول است. (از قاموس کتاب مقدس):
نقل ما خوشه ٔ انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر.
ابوالمثل (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 62).
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت.
رودکی.
انگور و تاک او نگر و وصف او شنو
وصف تمام گفت زمن بایدت شنید.
بشار مرغزی.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
انگور چو ماه است و سیاه است و عجب نیست
زیرا که سیاهی صفت ماهروان است.
منوچهری.
بدهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.
ناصرخسرو.
مه گرچه دهد نور به انگور ولکن
زان خوشه ٔ انگور ندارد که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
میوه های لطیف طبع فریب
از ری انگور از سپاهان سیب.
نظامی (هفت پیکر ص 293).
زانکه در خوان چنین میوه ضرورت باشد
مثل شفتالو و تالانه و انگور و انار.
بسحاق.
شراب کهنه ٔ ما شیره گشت از واژگون بختی
اگر زینسان بماند هفته ای انگور می گردد.
طالب آملی.
اقسام انگور: اُلَّقی. انگشتک عروس. انگشت عروس. انگشت عروسان. بیدانه. بیدانه ٔ قرمز. جرثی. جفن. جوزه. چفته. حسینی. خایه ٔ غلامان. خلیلی. رازقی. ریش بابا. زیتونی. اصابعالعذاری. سرانگشت. سرخک. شانی (شاهانی). صاحبی. طایفی. عسکری. عیون البقر. غربیب. فخری. کره رو. گرده شانی. گلین بارماغی. گوری. لعلی. مثقالی. ملاحی (ملایی). موش پستان (میش پستان). یاقوتی. یزندای (یزندایی).
- انگورپزان، حرارت هوا گاه رسیدن و پختن انگور. گرمی که در هوا پدید آید پختن و رسانیدن انگور را. زمان رسیدن انگور. (یادداشت مؤلف).
- انگورچینی، عمل چیدن انگور. قطف. (از یادداشت مؤلف).
- انگور دادن، بار دادن رز. ثمر دادن تاک:
زکوه مال به در کن که فضله ٔ رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.
سعدی (گلستان).
- انگورکش، کشنده و حمل کننده انگور:
از بسکه درین راه از انگور کشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است.
منوچهری.
- انگورکوب، آنکه یا آنچه انگور را کوبد:
ندادی اگر شیره انگورکوب
شدی ریشه ٔ تاک در زیر چوب.
طغرا (از آنندراج).
- امثال:
انگور از انگور رنگ گیرد. (امثال و حکم دهخدا)، هم نشین در هم نشین اثر گذارد:
نام خرد و فهم نکو ما ز توبردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به.
منوچهری (امثال و حکم دهخدا).
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور از انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
مرا از فتح ایشان فتح شد عزم
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور.
(از امثال و حکم دهخدا).
مکن با بدآموز هرگز درنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
نظامی.
انگور خوب نصیب شغال (کفتار) می شود، در جایی که چیزی خوب بدست ناسزاواری افتد گویند. (امثال و حکم دهخدا).
انگور را در چفته می خورد (فلان...)، از این مثل در ظاهر از ممثل تعظیم و تفخیم بعمل آید و در معنی به شغال تشبیه میشود. (از امثال و حکم دهخدا).
انگور نوآورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
تو انگور خور ز باغ مپرس (ببوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست، کمال گفت...).
کمال (از امثال و حکم دهخدا).
|| توسعاً، رز. درخت انگور. (یادداشت مؤلف). رز. تاک. کرم. میو. میوانه:
شاخ انگور کهن دخترکان داد بسی.
منوچهری.
و رجوع به رز و گیاه شناسی گل گلاب ص 162 شود.


خشک

خشک. [خ ُ] (ص) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد. (از ناظم الاطباء). یابس. بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده. جاف. ضامل. هَشیم. (منتهی الارب). حَفیف. (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤلف):
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
هم ببین خانه ٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است.
خاقانی.
تجفاف، خشک کردن چیزی را. تجفیف، خشک کردن چیزی را. جفاف، خشک گردیدن جامه. (منتهی الارب).
- امثال:
خشک به خشک نمی چسبد، نظیر؛ چاقو دسته ٔ خود را نمی برد.
- چوب خشک، چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد:
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.
فردوسی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- آهن خشک، فولاد. ذکر. (یادداشت بخط مؤلف).
- بخشک زدن، بخشک برزدن، خشکه گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف):
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
- خشک استخوان، استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت:
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی.
فرخی.
- دهان خشک، دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد:
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.
فردوسی.
- سرفه ٔ خشک، سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب. (یادداشت بخط مؤلف): آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- لب خشک، لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد:
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.
سعدی (بوستان).
- معده ٔ خشک، معده ای که یُبس شده است. معتقل.
- می خشک، می بدون نقل و مزه، بی آواز و ساز. (یادداشت بخط مؤلف):
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجب تر که خورد باده ٔ تر خشک
بی نغمه ٔ زیرش به می خشک شتاب است.
منوچهری.
- نان خشک، نانی که رطوبت آن رفته باشد و کاملا خشک و شکننده شده باشد.
- || نوعی نان است. کاک. قاق.
- || تهی. خالی. بی نانخورش. پتی. (یادداشت بخط مؤلف): گندپیر خوردی بریخت، گفت مرا نان خشک آرزو است. (از ترجمان البلاغه رادویانی).
بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق.
سعدی (گلستان).
|| ممسک. بخیل. (از ناظم الاطباء). خسیس.
- خشک دست، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- دست خشک، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- ناخن خشک، بخیل. خسیس. ممسک.
- سفره ٔ خشک، بخیل. خسیس. آنکه سفره ٔ او گسترده نشده است تا همه از آن برخوردار شوند.
|| لنگ. قطیفه که در سر حمامها برای خشک کردن بدن آورند. || بی فایده. بدون نفع. بدون اثر و فایده. || بی بر. (ناظم الاطباء). || کمی کمتر از وزن معهود. اندکی قلیل تر. کمی کمتر. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف): تختی از همه زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد باره مجلس زرینه نهاده هر باره یک گز درازی و گزی خشک تر پهنا. (تاریخ بیهقی).
- خشک بودن، کمی کمتر از وزن معهود بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خشک کشیدن، کمی کمتر از وزن معهوده سنجیدن. مقابل جرب کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| غیرعاقل. دیوانه گونه. کم عقل. (یادداشت بخط مؤلف).
- کله خشک، بدون عقل. سخت عصبانی. آنکه کارها را از روی عصبانیت و بدون عقل کند.
|| محض. بحت.صاف. صرف. خالص. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خشک زر، تمام زر.بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک.
- خشک طلا، تمام زر. بی عیار. طلای خشک.
- زر خشک، تمام زر. بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک:
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گران مایه های گوهر و مشک.
نظامی.
برون از طبقهای پر زر خشک
بصندوق عنبربخروار مشک.
نظامی.
|| متحیر. مبهوت. (یادداشت بخط مؤلف):
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک برجای بمانند چو بر تخته ٔ صور.
فرخی.
- خشکش زدن، سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای: فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد.
|| ور چروکیده شده، چروک خورده، از طراوت سخت افتاده:... پایهایش همه... و خشک شد. (تاریخ بیهقی). همیج، آهوماده ای که روی وی خشک شده باشد از دردی که عارض شود وی را. (منتهی الارب). || پژمرده. (ناظم الاطباء). مُردَه. مقابل تر. مقابل سبز. (یادداشت بخط مؤلف):
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
(اسدی نخجوانی).
قشوش، خشک گردیدن گیاه.همق، گیاه خشک. تَصَیﱡع؛ خشک شدن گیاه. تَصَوﱡع، خشک شدن گیاه. (منتهی الارب). || بی حرکت از فالج و مانند آن چون خشک شدن دست یا پای، بی حس گردیدن آن، اَشَل ّ. (یادداشت بخط مؤلف). دست خشک را گویند. (از دیاتسارون ص 54). || بی محبت. بی مهربانی. (یادداشت بخط مؤلف).
- بوسه ٔ خشک، بوسه ٔبدون مهر و عشق:
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
بسه بوسه ٔ خشک در ماهیانی.
فرخی.
- تعارف خشک، تعارف بدون محبت. تعارف صرف بدون علاقه.
- جواب خشک، جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
- سخن خشک، سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت.
- سلام خشک، سلام بدون ابراز محبت:
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.
نظامی.
- کاغذ خشک، کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
- لاس خشک، عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی.
|| سخت پای بند ظاهر. متقشف. (یادداشت بخط مؤلف). بدون انعطاف.
- تقدس خشک، تقدسی که پای بند ظاهر دین است. تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
- زاهد خشک، ظاهری. متقشف.
- زهد خشک، تقدس خشک. اعمال بر ظاهر دین:
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان.
سعدی (بوستان).
- قاضی خشک، قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
|| بی روغن. بی چربو. بی چربی. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف):
حلق زیرینت باز چرب کند
قلیه ٔ خشک دو پیازه ٔ من.
سوزنی.
- پلوی خشک، پلویی که روغن آن کم باشد.
- چلوی خشک، چلویی که روغن آن کم است.
- کباب خشک، کبابی که چربی آن سوخته شده است.
|| بی فرش. بی گستردنی (مقصود از فرش و گستردنی هر چیزی است که بپوشانند اعم از سبزی و گیاه یا پارچه و امثال آن):
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک.
دقیقی.
شما نیز فردا برین ریگ خشک
مباشیداگر بارد از ابر مشک.
فردوسی.
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک.
فردوسی.
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن.
عسجدی.
اجداب، خشک و بی نبات گردیدن جایی. ارض سنه؛ زمین خشک بی نبات. جدوبه:خشک بی نبات گردیدن جایی. جدیب، جای خشک بی نبات. (منتهی الارب). || تمام شده. بپایان رسیده. (یادداشت به خط مؤلف):
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ چون قیر اوی.
فردوسی.
به پستانها در شود شیر خشک
نبوید بنافه درون نیز مشک.
فردوسی.
جلب، خشک شدن خون. اجلاب، خشک گردیدن خون. ذب، خشک شدن حوض درآخر گرما. (منتهی الارب). || بی باران. (یادداشت بخط مؤلف): هلکه، سال خشک و بی آب. اقشعرار؛ خشک و تنگ گردیدن سال. (منتهی الارب).
- خشک ابر:
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی.
جامی.
- خشکسالی، سالی که بر اثر نیامدن باران قحطی ایجاد شده باشد.
- هوای خشک، هوایی که مدتی بدون باران مانده است.
- || هوای گرم. گرمی زیاد هوا:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی.
|| بی گوشت. سخت نزار. لاغر. (یادداشت بخط مؤلف):
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و انکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
شراب [ممزوج] مردمان لاغر را و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه). صوجان، هر خشک و سخت لاغر از ستور. شاسب، خشک از لاغری. عَشَمَه، خشک از لاغری. (منتهی الارب). || (اِ) بر، مقابل بحر. خشکی. (یادداشت بخط مؤلف):
نشانی ندادند بر خشک و آب
نه آگاهی آمد ز افراسیاب.
فردوسی.
به ایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب.
فردوسی.
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آرد از خشک و آب.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر، بوده ره با درنگ.
فردوسی.
لشکرگاه شاه ذوالقرنین تا بشهر کشید بیست فرسنگ بود اما راه بر خشک بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه سعید نفیسی). از دریا بگذشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند. (فتوح ج 2 ص 190).
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
بدست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
چون بر سر آب افتد [عنبر] موج او را بخشک براندازد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. (گلستان سعدی).
خاک از ایشان چگونه مشک شود
که بدریا روند خشک شود.
اوحدی.
- امثال:
بدریا برودخشک میشود. (از قرهالعیون).
|| (اِ) پره بر قفل. (فرهنگ خطی). || صف. (فرهنگ خطی). || چوب چرخ آسیا. (فرهنگ خطی).

تعبیر خواب

انگور

خوردن انگور سیاه به وقت خود غم و اندوه بود و بی وقت، ترس و بیم بود. معبران گفته اند: به عدد هر انگور که خورده بود زخم چوب یاتازیانه بر او زنند و خوردن انگور سفید به وقت خود نعمت و خیر دنیا بود، بیش از آن که امید دارد و به غیر وقت، دلیل کند که از دهان خداوند خوب سخن خیری بیرون آید و دلیلش بر حرف و مال بود. اگر انگور سرخ بیند همین دلیل کند. - حضرت دانیال

انگور سیاه و سفید به وقت خود و بی وقت، بر سه وجه بود. اول: فرزند نیک، دوم: علم فرائض، سوم: مال حلال. و فشردن انگور در خواب هم آن حضرت فرماید: بر سه وجه بود، اول: مال باخیر وبرکت، دوم: فراخی نعمت، سوم: از قحط و بلاامان یافتن. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر کسی بیند که انگور بر معصر چوبین همی فشرد، دلیل که خدمت پادشاه ستمگر کند. اگر بیند که آن معصر، از خشت و گل بود، دلیل که خدمت پادشاه بادیانت کند. اگر معصر از خشت پخته یا از گچ و سنگ و آهک بود، دلیل که خدمت پادشاه با سیاست و با هیبت کند. اگر بیند که انگور در طشت همی فشرد، دلیل که خدمت زنی بزرگ کند. اگر بیند که انگور در کاسه همی فشرد، دلیل که خدمت شخصی خسیس کند. اگر بیند که انگور همی فشرد و شیره های آن در خم ها همی جمع کرد، دلیل که از جهت خود، مال بسیار به سبب پادشاه حاصل کند. اگر بیند که انگور در معصر با اهل و عیال می فشرد، دلیل که او را و عیال او را در خدمت پادشاه منفعت رسد. اگر بیننده خواب در ضرر خدمت پادشاه نباشد، دلیل که کاری از سبب مردی حاصل کند. - جابر مغربی

انگور سفید به وقت خوردن، دلیل بر مالی است که به دشواری به دست آید و انگور سرخ به وقت خود خوردن، دلیل بر منفعت اندک بود و هر انگوری که پوست او سخت بود، دلیل که مالی به دشواری بدست آید و هر انگوری که پوست او روشن بود، دلیل بر مال حلال کند و هر انگوری که آب او تیره بود، دلیل بر مال حرام بود و هر انگوری که به دیدار سرخ نماید، دلیل بر عز و جاه کند و هر انگوری به دیدار سیاه نماید، دلیل بر غم و اندوه کند و هر انگوری که شیرین تر و تازه تر بود، دلیل بر مال و جاه نماید و عز وی بیشتر گردد. - محمد بن سیرین

خواص گیاهان دارویی

انگور

ضماد آرد آن نرم کننده ومحلل تورم ها میباشد. خاصیت ضد تبی آن ثابت شده است وبهترین داروی مرض قند است.ومعتقدند که شیر رازیاد می کند ودر پایین آوردن چربی خون موثر است وخنک کننده بوده والتهابات داخلی را رفع می کند.به عقیده ابن سینا انگور سفید از سیاه موثرتر است. و به عقیده رازی قدرت نعوظ را زیاد می کند. ساییده خشک غوره جهت خشبو کردن عرق و جوش و خارش و سستی بدن نافع است. آبغوره برا ی چاقی مفرط و جلوگیری از آرتروز و روماتیسم مفید است. مویز و کشمش سرشار از پتاسیم بوده و برای روده ها ی تنبل ویبوست مزمن توصیه می شود. مبتلایان به بیماری دیابت و بیماران روده ای و معده در خوردن آن امساک کنند. خوردن آن برای کسانی که از خوردن نمک باز مانده اند مثل بیماران ورم کلیه توصیه می شود.

معادل ابجد

انگور خشک

1197

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری